... این‌طوری‌هاست دیگر. ملال از سرِ صبح دست برنمی‌دارد از سرِ آدم. بعد می‌نشیند گوشه‌ای که مشغول کند خودش ... ادامه مطلب

    نگاه‌تان می‌کنم. نگاه‌تان به اطراف است، به گرما، به آبِ بی‌موجِ رودخانه، به تابستان و نیز به دوردست‌ها. با دست‌هایی ... ادامه مطلب

  أحبّ حضورکِ کثیراً، لکنّ غیابکِ أحبّه أکثر.أنْقصُ بدونکِ، ازدادُ اکتمالاً بحضورک، لکنّی أشعر بنقصی من دونک أقوى من إحساسی بالاکتمال ... ادامه مطلب

    مثلِ بعدازظهرِ پنج‌شنبه‌ای که امروز بود و همه‌اش صرفِ تماشای ویترینِ کتاب‌فروشی‌ها و ورق‌زدنِ کتاب‌های کهنه و خاک‌خورده شد.   ... ادامه مطلب

         اردی‌بهشت باشد. عصر باشد. هوا ابری باشد. کوچه و خیابان باران‌خورده باشد. پیاده‌روها خیسِ باران باشد. یک همچه روزی ... ادامه مطلب

       کاغذها همیشه بوده‌اند انگار. روی میز. لابه‌لای کتاب‌های کتاب‌خانه. کنار دفترچه‌های مالسکینی که پُر از غزل‌هایی در نتوانستنَند انگار. ... ادامه مطلب

    أقسَمْتُ أن أکتبَ فوق الماءْأقسمتُ أن أحمل مع سیزیفْصخرتَه الصمّاءْ.أقسمتُ أن أظلّ مع سیزیفْأخضعُ لِلحُمّى وللشرارْأبحثُ فی المحاجر الضریرهعن ریشةٍ ... ادامه مطلب

       یکی از اعضای تحریریه‌ی روزنامه‌ی لیبراسیون تلفن می‌کند، ازم می‌پرسد که کجا هستم و چه می‌کنم. می‌گویم که کار ... ادامه مطلب