
سفری طولانی از روز به شب
یکی از مهمترین شعرهای آرژانتینیِ نابینایی که همهی عمرش را صرف استعاره کرد، درست مثل داستانهای معماییای که دوست میداشت، جایی شروع میشود که آدمی در هزارتویی گرفتار شده و بر این باور است که «حتا زئوس هم یارای گشودن این تورها را ندارد که از سنگند» و هرچه دوروبرش را نگاه میکند بیشتر به این نتیجه میرسد که «تالارها راست بهنظر میرسند امّا مزوّرانه پیچ میخورند، دایرههایی پنهانی میسازند» و در همین تالارها و پیچها و «در این غبار نیمگرم مرمرین ردّ پاهایی هست» که او را «به وحشت میاندازد» و حس میکند «آنجا پنهان در میان سایهها، آن دیگری کمین کرده است که وظیفهاش به پایان رساندن انزواییست که این دوزخ را میتند و میبافد» و با خودش میگوید آنچه دیگری میخواهد «خون مرا طلبیدن است ، و بر سفرهی مرگ من پروار شدن.» و دستآخر اعتراف میکند که «ما یکدیگر را میجوییم. آه، چه میشد اگر این آخرین روز تضادهای ما بود.»
هجوم هم پیش از همه ظاهراً استعارهایست دربارهی همین گرفتاری در هزارتویی که مدام پیچ میخورد و دایرههایی پنهانی میسازد و همیشه سایهی پررنگ دیگریای به چشم میآید که در این دوزخْ یکی یا همه را میپاید و خونِ او یا همه را میطلبد و دستآخر چارهای نمیماند جز اینکه هر دو یا همه به جستوجوی یکدیگر برآیند و انزوایی را که مدتهاست طول کشیده پایان دهند و این نهایتِ داستانیست که ظاهراً باید اتفاق بیفتد اگر هجوم واقعاً داستان یک هزارتو باشد، امّا در هزارتوها ظاهراً همیشه راهی برای رسیدن به فضای بیرون هست و پیچها و دایرههای پنهانی را باید یکییکی امتحان کرد و دستآخر به بیرون رسید و این ظاهراً درست عکس چیزیست که در هجوم میبینیم و اصلاً اینجا فضای بیرون و درون است که به نقطهی اصلی بدل میشود و مسأله فقط هزارتویی نیست که آدمها خواسته یا ناخواسته در آن گرفتار شدهاند و پلیسها در «غبار نیمگرم مرمرینش»، یا بخار مداومی که گاهی حتا نمیشود کمی آنطرفتر را دید، به جستوجوی ردّ پاهایی برآمدهاند که باید آنها را به قاتل برساند و هرچه پیشتر میروند بیشتر در این غبار یا در این بخار گم میشوند و فقط این باشگاهِ قرنطینهوار نیست که به هزارتو شبیه است و رفتار ساکنان باشگاه و ورزشکاران هم دستکمی از این هزارتو ندارد و انگار آنقدر در این راهروها و در این پیچها و در این دایرههای پنهانی قدم زدهاند که هرچه میکنند به خطی راست نمیرسد و هر خطی مدام به چپ و راست میپیچد و بیوقفه ادامه پیدا میکند که راه به بیرون نمیبرد یا ترجیح میدهد راهی به بیرون پیدا نکند و همینجا بماند.
مسأله این است که هجوم را میشود به چشم قتل در قطار سریعالسیر شرق دید که یکی را در قطاری به قتل میرساندند و آنطور که معلوم بود اسباب قتل خنجری بود و درعینحال معلوم نبود چهکسی آن را در بدن مقتول فرو کرده و کار اصلی هرکول پوآروی داستانِ کریستی هم سر درآوردن از این حقیقت بود که چگونه ممکن است همهی آنها که در این قطار جمع شدهاند اصلاً به نیّت کشتن این آدم آمادهی سفر شده باشند و دست در دست هم آدمی را که نمیخواستهاند نفس بکشد از پا درآورده باشند و رازی که در انتهای کار معلوم میشد آنقدر مهیب بود که هیچکس را دقیقاً نمیشد قاتل دانست و درعینحال همه قاتل بودند و شاید همین قتل دستهجمعی احتمالاً تماشاگری را که در هجوم دنبال داستان قتل میگردد به این فکر بیندازد که با چنین داستانی طرف است، امّا قتل دستهجمعی هجوم ظاهراً شکل دیگری دارد و داستان درست مثل راه رفتن در پیچهای مختلف همان هزارتوییست که از هر طرف واردش شویم انگار یکی کمین کرده تا یکیدیگر را از پا درآورد و جا عوض کردن ساکنان باشگاه و ورزشکاران هم علاوه بر اینکه بازیایست مثل هر بازی دیگری که شاید وقتهای بیکاری انجام میدهند تا حوصلهشان سر نرود راهیست تا فاصلهی خودشان را با آدمهای بیرون حصار حفظ کنند که فقط برای متهم کردن و اعلام جرم و بررسی صحنهی قتل و گرفتن اعتراف و چیزهایی مثل این پا به اینسوی حصار گذاشتهاند و از هر طرف که حرکت میکنند چیزهای یکشکل و آدمهای یکشکل و کارهای یکشکل میبینند و رفتارشان درست مثل آدمیست که پا به هزارتویی گذاشته که راهروها و پیچهایی شبیه به هم میبیند و از هر طرف که میرود میبیند راهی به بیرون ندارد و برای آدمهای بیرون حصار البته راه بیرون مشخص است ولی دوست دارند از راههای درون باخبر شوند و سر درآوردن از راههای اینسوی حصار هم چیزی نیست که کسی با چند دقیقه و چند ساعت از آن باخبر شود و نکته اصلاً همین است که این راهها را آدمهای اینسوی حصار طراحی کردهاند که آدمهای آنسوی حصار را به اشتباه بیندازد و این کمترین کاریست که میشود برای به اشتباه انداختن آدمهایی کرد که حصارها را طراحی میکنند و دل خوش میکنند به اینکه آنسوی حصارند و بیرون ایستادهاند و همهچیز را میپایند.
با اینهمه اصلاً چهکسی گفته آنها که بیرون این باشگاهند و حصارها را به پا کردهاند فرق میکنند با اینها که در باشگاه پُربخار یا پُرغبار ماندهاند و هزارتوی خود را طراحی کردهاند، وقتی قرار است همه دستآخر یکشکل شوند، یا وقتی قرار است از اینسوی حصار هم بشود آدمهای آنسوی حصار را دید و پایید و برایشان دل سوزاند؟ هجوم بیش از همه دربارهی همین توهّمیست که دوگانهی آنسوی حصار و اینسوی حصار را میسازد و حواسش نیست که با چمدان و بی چمدان میشود از این حصارها گذشت اگر کسی به راهروهای تنگ و پیچها و دیوارهای بلند عادت کرده باشد.